» تو پریزاده ندانم ز كجا می آيى
تو پریزاده ندانم ز كجا می آيى
كآدمیزاده نباشد به چنين زيبايى
راست خواهى، نه حلال است كه پنهان دارند؛
مثل اين روى و نشايد كه به كس بنمايى
سرو با قامت زيباى تو در مجلس باغ
نتواند كه كند دَعوىِ همبالايى
در سراپاى وجودت هنرى نيست كه نيست
عيبت آن است كه بر بنده نمی بخشايى
به خدا بر تو كه خونِ من بيچاره مريز
كه من آن قدر ندارم كه تو دست آلايى
بى رخت چشم ندارم كه جهانى بينم
به دو چشمت كه ز چشمم مرو اى بينايى...
نه مرا حسرت جاه است و نه انديشه ی مال
همه اسباب مهياست، تو در می بايى
بر من از دست تو چندان كه جفا می آيد
خوشتر و خوبتر اندر نظرم می آيى
ديگرى نيست كه مهرِ تو در او شايد بست
چاره بعد از تو ندانيم به جز تنهايى...
ور به خوارى ز در خويش برانى ما را
همچنان شكر كنيمت كه عزيز مايى
من از اين در به جفا روى نخواهم پيچيد
گر ببندى تو به روى من و گر بگشايى
چه كند داعیِ دولت كه قبولش نكنند؟
ما حريصيم به خدمت... تو نمی فرمايى
سعديا، دخترِ انفاس تو بس دل ببرد
به چنين زيورِ معنى كه تو می آرايى
باد نوروز كه بوى گل و سنبل دارد
لطف اين باد ندارد كه تو می پيمايى...
سعدی