زمستان، پوستین افزود بر تن، کدخدایان را
ولیکن پوست خواهد کَند ما یک لا قبایان را...
رهِ ماتمسرای ما ندانم از که می پرسد؟
زمستانی که نشناسد در دولتسرایان را
به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید
که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را
به کاخِ ظلم، باران هم که آید، سر فرود آرد
ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را
طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید؟
که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را!
به تلخی جان سپردن در صفای اشکِ خود، بهتر
که حاجت بردن -ای آزاده مرد- این بی صفایان را
به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود
کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را؟
نقاب آشنا بستند، کز بیگانگان رَستیم
چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را…
به هر فرمانِ آتش، عالمی در خاک و خون غلطید
خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را
به کام مُحتَکِر* روزیِ مردم دیدم و گفتم
که روزی سفره خواهد شد شکم، این اژدهایان را
به عزّت چون نبخشیدی به ذلّت می ستانندت…
چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را؟
شهریار