مرا تو جان عزیزی و یار محترمی
به هر چه حکم کنی بر وجود من حکمی
غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد
که مونس دل و آرام جان و دفع غمی
هزار تندی و سختی بکن که سهل بود
جفای مثل تو بردن که سابق کرمی
ندانم از سر و پایت کدام خوبتر است
چه جای فرق که زیبا ز فرق تا قدمی
اگر هزار الم دارم از تو بر دل ریش
هنوز مرهم ریشی و داروی المی
چنین که میگذری کافر و مسلمان را
نگه به توست که هم قبلهای و هم صنمی
چنین جمال نشاید که هر نظر بیند
مگر که نام خدا گرد خویشتن بدمی
نگویمت که گلی بر فراز سرو روان
که آفتاب جهانتاب بر سر علمی
تو مشکبوی سیه چشم را که دریابد
که همچو آهوی مشکین از آدمی برمی
کمند سعدی اگر شیر شرزه صید کند
تو در کمند نیایی که آهوی حرمی
هرگز حسد نبردم بر منصبى و مالى
الّا بر آن كه دارد با دلبرى وصالى
دانى كدام دولت در وصف مینيايد؟
چشمى كه باز باشد هر لحظه بر جمالى
خرم تنى كه محبوب از در فرازش آيد
چون رزق نيكبختان بى محنت سوالى
همچون دو مغز بادام اندر يكى خزينه
با هم گرفته انسى وز ديگران ملالى
دانى كدام جاهل بر حال ما بخندد؟
كو را نبوده باشد در عمر خويش حالى
بعد از حبيب بر من نگذشت جز خيالش
وز پيكر ضعيفم نگذاشت جز خيالى
اول كه گوى بردى من بودمى به دانش
گر سودمند بودى بى دولت احتيالى
سال وصال با او، یک روز بود گويى
و اكنون در انتظارش روزى به قدر سالى...
ايام را به ماهى یک شب هلال باشد
وان ماه دلستان را هر ابرويى هلالى
صوفى نظر نبازد جز با چنين حريفى
سعدى غزل نگويد جز بر چنين غزالى
سعدی